.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۶۴→
بهش لبخندی زدم و سرم و ازش برگردوندم ومشغول کیک خوردن شدم.لابد نمی خواست چیزی به من بگه دیگه!زورکه نیست دوست نداره من بدونم چشه! اصلا بیخیالِ پوریا بابا!
بعداز خوردن کیک،آروین ازجاش بلندشدوگفت:خب،حالا اگه گفتین نوبته چیه؟!
رفیقای رضا یک صداگفتند:شام!
آروین باخنده گفت:نخیر شکموها!!!نوبت خالی شدنه.بریزید بیرون اون هدیه های تپل و!
بااین حرف آروین،نیکا دست ازفیلم گرفتن کشیدوکادوی خودش و پوریا رو روی میز عسلی جلوی رضا
گذاشت.کم کم همه کادوهاشون و روی میز عسلی گذاشتندومیز پرشدازکادوهای رنگارنگ!
آروین به سمت کادوهارفت وگفت:می خوام بهتون افتخاربدم،خودم کادوهاروبازکنم.
وشروع کرد به بازکردن اولین کادو.یکی یکی کادوهاروباز می کرد و اسم کسایی که اوناروآورده بودن و می گفت تااینکه نوبت رسیدبه کادوی بزرگ روی میز که مال مامان و بابابود.آروین خنده ای کردوروبه مامان گفت:چی خریدی واسه این دراکولا خاله جون؟!
مامان لبخندمهربونی به آروین زدوگفت:قربونت برم بازش کن ببین توش چیه دیگه.
آروین دستش و دراز کردوکادو رو ازروی میز برداشت وبانازو ادا شروع کردبه بازکردنش.همه منتظروکنجکاو به کادوی درحال بازشدن زل زده بودن.بلاخره آقاآروین افتخاردادن وبعداز کلی جون کندن کادو روبازکردن.با باز شدن کادو صدای دست وسوت توی فضای خونه پیچید.آروین کت شلوار دامادی رو ازتوی جاش درآوردو رو به مامانم گفت:خاله جون مثل اینکه خیلی عجله داری ازدست این پسرت خلاص شیا!
وصدای خنده بلندشد.مامان لبخندی زدوروبه آروین گفت:این چه حرفیه میزنی عزیزم؟داماد شدن رضا آرزوی منه!
آروین باخنده گفت:دمت جیز خاله جون!همون بهترکه دامادشدن رضا آرزوت باشه نه عروس شدن دیا!.
نگاه شیطونی به من انداخت وادامه داد:آخه این آرزو هیچ وقت محقق نمیشه!هنوزهیچ کس به اون درجه ازکند ذهنی نرسیده که خودش و گرفتار یه دیو دوسربکنه.
وبادستش به من اشاره کرد.دوباره صدای خنده جمع بلند شد.نه!اینجوری نمیشه...مثل اینکه این تنش می خاره!باید جوابش وبدم تاحالش جابیاد!!
روکردم به آروین وبالبخندمصنوعی روی لبم گفتم:آروین جان،کاری نکن که قضیه خواستگاری های مُکرر و بی نتیجه ات و برای همه تعریف کنما!
دوباره همه خندیدن.آروین روکردبه جمع وگفت:نه خدایی،شمابگین،این تقصیرمنه که دخترآرزوهام یه چیزی فراتراز اوناییه که میرم خواستگاریشون؟!
آرتان باخنده گفت:هموناییم که میری خواستگاریشون بهت جواب رد می دن،وای به حال اون کسی که تازه ازاونای دیگه فراترم باشه.
بعداز خوردن کیک،آروین ازجاش بلندشدوگفت:خب،حالا اگه گفتین نوبته چیه؟!
رفیقای رضا یک صداگفتند:شام!
آروین باخنده گفت:نخیر شکموها!!!نوبت خالی شدنه.بریزید بیرون اون هدیه های تپل و!
بااین حرف آروین،نیکا دست ازفیلم گرفتن کشیدوکادوی خودش و پوریا رو روی میز عسلی جلوی رضا
گذاشت.کم کم همه کادوهاشون و روی میز عسلی گذاشتندومیز پرشدازکادوهای رنگارنگ!
آروین به سمت کادوهارفت وگفت:می خوام بهتون افتخاربدم،خودم کادوهاروبازکنم.
وشروع کرد به بازکردن اولین کادو.یکی یکی کادوهاروباز می کرد و اسم کسایی که اوناروآورده بودن و می گفت تااینکه نوبت رسیدبه کادوی بزرگ روی میز که مال مامان و بابابود.آروین خنده ای کردوروبه مامان گفت:چی خریدی واسه این دراکولا خاله جون؟!
مامان لبخندمهربونی به آروین زدوگفت:قربونت برم بازش کن ببین توش چیه دیگه.
آروین دستش و دراز کردوکادو رو ازروی میز برداشت وبانازو ادا شروع کردبه بازکردنش.همه منتظروکنجکاو به کادوی درحال بازشدن زل زده بودن.بلاخره آقاآروین افتخاردادن وبعداز کلی جون کندن کادو روبازکردن.با باز شدن کادو صدای دست وسوت توی فضای خونه پیچید.آروین کت شلوار دامادی رو ازتوی جاش درآوردو رو به مامانم گفت:خاله جون مثل اینکه خیلی عجله داری ازدست این پسرت خلاص شیا!
وصدای خنده بلندشد.مامان لبخندی زدوروبه آروین گفت:این چه حرفیه میزنی عزیزم؟داماد شدن رضا آرزوی منه!
آروین باخنده گفت:دمت جیز خاله جون!همون بهترکه دامادشدن رضا آرزوت باشه نه عروس شدن دیا!.
نگاه شیطونی به من انداخت وادامه داد:آخه این آرزو هیچ وقت محقق نمیشه!هنوزهیچ کس به اون درجه ازکند ذهنی نرسیده که خودش و گرفتار یه دیو دوسربکنه.
وبادستش به من اشاره کرد.دوباره صدای خنده جمع بلند شد.نه!اینجوری نمیشه...مثل اینکه این تنش می خاره!باید جوابش وبدم تاحالش جابیاد!!
روکردم به آروین وبالبخندمصنوعی روی لبم گفتم:آروین جان،کاری نکن که قضیه خواستگاری های مُکرر و بی نتیجه ات و برای همه تعریف کنما!
دوباره همه خندیدن.آروین روکردبه جمع وگفت:نه خدایی،شمابگین،این تقصیرمنه که دخترآرزوهام یه چیزی فراتراز اوناییه که میرم خواستگاریشون؟!
آرتان باخنده گفت:هموناییم که میری خواستگاریشون بهت جواب رد می دن،وای به حال اون کسی که تازه ازاونای دیگه فراترم باشه.
۱۵.۳k
۱۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.